او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
به نام آنکه مستغنیست بالذّات
«بَدیعُ الاَرض» و «خلّاقُ السماوات»
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست