او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
آنچه در سوگ تو اى پاکتر از پاک گذشت
نتوان گفت که هر لحظه چه غمناک گذشت
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود