او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود