رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت