پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
گر به چشم دل جانا، جلوههای ما بینی
در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را