تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
بشکستهدلی، شکسته میخواند نماز
در سلسله، دستبسته میخواند نماز
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر