عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی