از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد