تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد