گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد