عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
به نام آنکه مستغنیست بالذّات
«بَدیعُ الاَرض» و «خلّاقُ السماوات»