مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!