در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟