رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟