سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
بشکستهدلی، شکسته میخواند نماز
در سلسله، دستبسته میخواند نماز
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟