پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
محمد است و علیست آری
به خُلق و خَلق و به قد و قامت
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟