همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟