نمکپروردهات ای شهر من خیل شهیداناند
شهیدانی که هر یک سفرهدار لطف و احساناند
همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
بایست آنچنان که تا به حال ایستادهای
که در کمال شوکت و جلال ایستادهای
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی