دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی