بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش