برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
هنوز از جبهه میآید نسیم آشنای تو
خیالانگیز و رؤیایی عروج تا خدای تو
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
خاموشی تو رنگ فراموش شدن نیست
در ولولۀ نام تو خاموش شدن نیست