میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
«معاشران گره از زلف یار وا نکنید»
حریم وحدت دل را ز هم جدا نکنید