«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است