گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
تيغيم که در فراز، رعبانگيزيم
هنگام فرود، خون دشمن ريزيم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
کی غیرت مردانۀ ما بگذارد
دشمن به حریم خانه پا بگذارد؟
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
پیکار علیه ظالمان پیشهٔ ماست
جان در ره دوست دادن اندیشهٔ ماست
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش