عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
شکوهمند شهیدی که از نماز بگوید
به مُهر سجدۀ خونین هزار راز بگوید
حماسه بی زن و زن بی حماسه بیمعناست
که مرد بی مدد عشق در جهان تنهاست
وقتی که زمین هنوز از خون دریاست
در غزه، یمن، هرات... آتش برپاست
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی