بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
بىسر و سامان توام يا حسين
دست به دامان توام يا حسين