سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
بىسر و سامان توام يا حسين
دست به دامان توام يا حسين