ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
در شهر دلی، به شوق پرواز نبود
با حنجرهٔ باغ، همآواز نبود