ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
در شهر دلی، به شوق پرواز نبود
با حنجرهٔ باغ، همآواز نبود
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود