حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
اجل چون سایهای دور و برش بود
و شمشیر بلا روی سرش بود
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم
نه تنها سر، برایت بلکه از سر بهتر آوردم
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد