چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم