صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشتهای!
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشتهای؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچههای شرقی «العفو» راهی نیست
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم