فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است