وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
عشق گاهی در جدایی گاه در پیوندهاست
عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست
دوباره عشق سمت آسمان انداخت راهم را
نگاهی باز میگیرد سر راه نگاهم را
باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد
یک سلام از ما جواب از سمت مرقد با شما
فطرس نامهبر تهران به مشهد با شما
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
گلویم خشک از بغض است و چشمانم ز باران، تر
پریشان است احوال من از حالی پریشانتر
به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
بالاتر از بالایی و بالانشینی
هر چند با ما خاکیان روی زمینی
دلمردهایم و یاد تو جان میدهد به ما
قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما