میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
به غیر تو که به تن کردهای تماشا را
ندید چشم کسی ایستاده دریا را
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
غرقِ حماسه است طلوعِ پگاه تو
خورشید میدمد ز تماشای ماه تو
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید
باصفاتر ز بانگِ چلچلهای
عاشقِ واصلی و یكدلهای
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!