باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟