شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود