آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود