از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
این بار، بار حج خود را مختصر برداشت
آن قدر که گویا فقط بال سفر برداشت
«با هر قدم سمت حرم لبیک یا زینب
در عشق سر میآورم لبیک یا زینب...»
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود