شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود