خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
زمان چه بیهدف و ناگزیر در گذر است
زمان بدون شما یک دروغ معتبر است!
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود