بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
خجسته باد قدوم تو، ای که بدر تمامی
فروغ دیدهٔ ما، مهر جاودانهٔ شامی
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود