شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
لطف تو بیواسطه، دریای جودت بیکران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود