شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
خجسته باد قدوم تو، ای که بدر تمامی
فروغ دیدهٔ ما، مهر جاودانهٔ شامی
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود