این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود