گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
در شهر دلی، به شوق پرواز نبود
با حنجرهٔ باغ، همآواز نبود
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
ای که بر روشنای چهرهٔ خود نور پیغمبر سحر داری
نوری از آفتاب روشنتر رویی از ماه خوبتر داری