گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
یک بار رسید و بار دیگر نرسید
پرواز چنین به بام باور نرسید
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
ای که بر روشنای چهرهٔ خود نور پیغمبر سحر داری
نوری از آفتاب روشنتر رویی از ماه خوبتر داری