چون گنج، نهان کن غم پنهانی خویش
منما به کسی بی سر و سامانی خویش
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
از «الف» اول امام از بعد پیغمبر علیست
آمر امر الهی شاه دینپرور علیست
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
عمریست که دمبهدم علی میگویم
در حال نشاط و غم علی میگویم
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم