به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم