به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم